داستان-انجیر بهاری
متن دلخواه شما
دو شنبه 30 دی 1392 ساعت 12:46 | بازدید : 1341 | نوشته ‌شده به دست مهران | ( نظرات )

خبر رسیدن تابستان، رسیدن میوه ها با انجیرها بود:

-امروز صبح دیدم دانه ای انجیر سرِ درخت رسیده، نرم شده، گردنش شُل شده!

-اوه؟ من پنج روز پیش دیدم انجیری سرِ شاخه ی درخت جلوی خانه مان رسیده. هوس کردم، رفتم بالا. از درخت رفتم بالا چیدمش. چیدمش، نصفش کردم. نصفش رو خوردم. نصفش را دادم...

-دادی به عصمت، زنت!

-درخت ها امسال قیامت کرده اند. غرق میوه اند.

کرم از شکاف انجیر خشکی سرک کشید. انجیر، ترک خورده و چروکیده بود. نویسنده انجیر را برداشت گذاشت کف دستش. جوری گذاشتش که کرم بتواند راحت بیرون بیاید. کرم، کوچولو و قهوه ای بود، خزید. از لای شکاف انجیر خزید و آمد بیرون. نه، اول سرش را درآورد. شاخک های ریزش را این طرف و آن طرف چرخاند. انگار دور و برش را نگاه کرد. بعد، تو خودش جمع شد و یواش یواش، نرم نرم، قد کشید و آمد بیرون. آمد کف دست نویسنده، دست چپ.

توی دست راست نویسنده قلم بود. می خواست بنویسد. داستانی توی ذهنش داشت، مدت ها آن جا مانده بود. می خواست بیرونش بیاورد و بریزد روی کاغذ. داستان آرام داشت از ذهنش بیرون می خزید.

نویسنده موقع نوشتن انجیر خشک می خورد. انجیر او را به کودکیش می برد. به وقتی که انجیر های بهاری تمام می شد و انجیرهای ماندنی و تابستانی می آمد. انجیرهای بهاری، نوبت اول محصول، زود تمام می شد. انجیرهای بهاری زود خراب و ترشیده می شدند. همان سر درخت خراب می شدند و کرم می گذاشتند و می افتادند. انجیرهای ماندنی، توی گرمای تابستان کویر می رسیدند، شاداب، کمی زرد و کمی سبز، با ته گرد و زرد و چروکیده، که گاهی شکاف بر می داشتند، خبر از تابستان می دادند.

-من امروز انجیر رسمی تابستان دیدم. انجیر سرِ شاخه ی درخت جلوی خانه مان، زرد شده و رسیده بود.

-ما که هنوز ندیدیم!

-خوب، باغ تو پایین است، کنار رودخانه، هنوز کنار رودخانه، میان ده هوا سرد است. باغ او بالاست، تو دامنه ی کوه، آن جا هوا زودتر گرم می شود. هوای گرم کویری زودتر به آن جا می آید.

-اولین انجیرها را ما می بینیم. چه بهاری، چه تابستانی، باغ مان بالاست.

-آخرین انجیرها را هم می می بینیم. چون باغ مان پایین است، تا آخرهای پاییز انجیر داریم.

کرم کف دست نویسنده سرگردان بود. قلم را گذاشته بود کنار و کف دستش را نگاه می کرد. می خواست ببیند کرم کوچولو و حیران چه می کند. کرم شاخک های نازک و ریزش را تکان تکان داد. قد کشید. کف دست را نگاه کرد. پر از خط بود. پر از راه، خط بزرگ و عمیق را نگاه کرد. این خط برای کرم کوچولو مثل دره بود. کرم یواش از بالای دره رد شد. غلتید. رفت ته دره. آن جا آرام گرفت. ایستاد، جمع شد و کم کم راه افتاد، خودش را از میان دره ی کف دست بالا کشید. رفت و رفت تا به دوراهی رسید، خطی دیگر، راهی مثل راه بُز روی بغل کوه، که کور می شد، به بن بست می رسید. حالا کرم دو راه داشت، از همان راهی که آمده بود برگردد، ادامه دهد یا نه، راه تازه را برود. کدام راه؟ راه تازه، تجربه ی نو. دوستانی تازه. کرم کج شد رفت توی راهه تازه. راه تازه مثل راه اول عمیق و سخت نبود. شاید کرم بزرگ شده بود و دیگر از عمق و گودی و پرتگاه نمی ترسید. تجربه پیدا کرده بود. توی راه تازه راحت می رفت. نرم نرمک می خزید و می رفت.

حالا نویسنده رفته بود توی کف دستش، توی خط ها و راه های کف دست پیر و چروکیده اش. تا آن موقع، هیچ وقت فرصت نکرده بود بنشیند و کف دستش را نگاه کند و خزیدن کرم کوچکی را کف دستش ببیند.

کرم کوچک و سرگردان جمع می شد. آرام جنبید و رفت. سر راهش پر از خط های ریز و درشت بود. پر از راه های نرفته. راه هایی که معلوم نبود آخرش به کجا می رود. به هر راه تازه ای که می رسید کمی می ایستاد. گیج و کنجکاو و دو دل و ترسان شاخک های نازک و ریزش را تکان می داد. انگار دوردست ها را نگاه می کرد و فکر می کرد و می رفت.

نویسنده نگاهش را از کرم برداشت. روبرویش را نگاه کرد. پر از کتاب بود و مجله. بالای کتاب ها عکس، عکس های خودش در سال ها و روز های گذشته بود. دستش خسته شده بود. ساق دستش را گذاشت روی میز. کف دستش را صاف گرفت. کرم مانده بود که چه کند، از این خط به آن خط، از این راه به آن راه می رفت. کرم کوچک به آخر یکی از خط ها رسیده بود. رسیده بود به لبه ی کف دست. داشت از روی دست می افتاد. نویسنده با سر انگشت شست جلویش را گرفت و برش گرداند.

کرم برگشت، خطی دیگر، راهی دیگر را گرفت و رفت. معلوم بود خسته شده است. نویسنده فکر کرد چه راه هایی چه راه هایی است که نرفته. می خواهد داستان تازه ای بنویسد؛ همه ی داستان ها گفته شده، همه ی راه ها را رفته اند؟ نه

کرم به سختی خودش را رساند به انگشت اشاره. موقع رفتن به طرف انگشت، افتاد توی دره ی عمیقی؛ انگار چاه. اما خودش را نباخت. کشاند بالا، یواش یواش، نرم نرمک. ردها و خط های انگشت اشاره را رد کرد، رسید به نوک انگشت، انگشت اشاره.

نویسنده انگشت اشره اش را خم کرد. کرم نیفتاد، چسبید به انگشت، نیفتاد و رفت آن طرف، طرف ناخن، از تیزی سر ناخن رد شد، خزید. از آن طرف از پشت انگشت خزید و آمد پایین. آمد پشت دست. از چروک ها رد شد، به موهای پشتِ بندِ پایین رسید. گذشتن از موها سخت بود. از لای موها رد شد، سربالایی رفت و رسید به رگ درشت و ورم کرده ی پشت دست. رگ ها برای کرم کوچک مانند تپه بود.

نویسنده آن وقت از میان درخت ها و باغ ها می رفت روی تپه ی کنار آبادی. می نشست انجیر می خورد. درخت انجیر کوهی از کنار تپه در آمده بود. کج و کوله بود و خم شده بود و پهن شده بود. درخت میوه های ریز و زرد و شیرین داشت. انجیرهایش می ریخت روی زمین. زیر درخت مورچه بود و ملخ، توی شاخ و برگ درخت پرنده بود، گنجشک بود. درخت پسبیده بود به تپه، انگار تپه را بغل گرفته بود که نیفتد. ریشه هایش را فرو برده بود توی سنگ و کم کم رسانده بود به نرمی خاک های نم تپه. سراسر گرمای کویری تابستان را به امید باران پاییزی و برف زمستان زنده می ماند و انجیر می داد.

کرم کوچک از کنار چاله ی بین دو رگ بزرگ پشت دست رد شد، از رگ بزرگ و باد کرده ی پشت دست بالا رفت. خزید و توی خودش جمع شد و قد کشید و باز خزید. شاخک هایش را به این ور و آن ور تکان می داد، می چرخاند. راه می جست، از روی رگ ها، خال های سیاه ریز و درشت گوشتی و موهای کلفت و سیاه و سفید، می رفت.

نویسنده بلند شد. رفت جلوی پنجره. همچنان دستش را بالا گرفته بود که کرم کوچک نیفتد. پنجره را باز کرد کرم کوچک رسیده بود به ساعت پشت دست. می خواست از ساعت بالا برود. نمی توانست، هی توی خودش تا می شدريال قد می کشید، می خواست از کنار پیچ کوک ساعت رد شود. خودش را به صفحه ی ساعت برساند. روی صفحه، روی شماره ها و عقربه ها بخزد.

نویسنده به ساعت نگاه کرد. کرم را نگاه کرد که شاخک هایش درست روی عقربه بود. دای زنگ مدرسه می آمد و هیاهو و بازی بچه ها. مدرسه، پشت اتاقش بود. کرم را انداخت کف دست راستش، پرتش کرد توی حیاط مدرسه که درخت داشت. بهار بود و درخت ها برگ داشتند، فکر کرد الان توی آبادی سر شاخه های انجیر بهاری رسیده است. نویسنده پنجره را بست. امروز هم نتوانست داستان تازه ای بنویسد. کتش را پوشید، از پله ها پایین رفت. رفت توی خیابان که روزنامه بخرد و بچه ها را ببیند که شاد و بیخیال توی پیاده رو می دوند، حرف می زنند، می خندند و کتاب و کیفشان را می برند.

 




:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین عناوین مطالب